بهانه هایی برای نوشتن

۵ مطلب در اسفند ۱۳۹۸ ثبت شده است

وقتشه

همیشه در هر شرایطی باشیم، امکانات و شرایطی که داریم که می تونیم با اونا یک قدم برداریم.

وقتشه با هر امکانی که داریم، یک قدم برداریم.

به فکر قدم های بعدی نباشید، هر چیزی سر وقتش جور میشه.

ما باید روی قدم فعلی که امکانش رو داریم تمرکز کنیم.

پس وقتشه.
۱۵ اسفند ۹۸ ، ۱۱:۲۶ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
فرید

دلتنگ دوران موفقیت

دلتنگ دوران موفقیتم.

دورانی که همه چیز رو دور بود و از همه نظر خوش میدرخشیدم. همه چیز جور میشد، درس و مدرسه، زبان، المپیاد، قرآن، کنکور.

اگر از لحاظ مالی سبک بودم و وزنی نداشتم اما از لحاظ اعتبار و شخصیت، سنگین بودم و قضیه مالی اصلا به چشمم نمیومد.

دلتنگ عزت و احترام سابقم.

نمیدونم چی شد تا به خودم اومدم، همه چیزو از دست داده بودم و تنها خاطرات شیرین اون روزها برام باقی مونده بود.

حالا باید دوباره از نو حرکت کنم و بسازم انچه باید رو. زندگی امروز من فرصت ساختن همین هاست. به دست آوردن دوباره اون عزت و احترام، ان شا الله. 

چند صباح دیگه که زود هم از راه میرسه، من هم وزن مالی دارم و هم عزت و احترام شخصیتی. به زودی زود.


۱۰ اسفند ۹۸ ، ۰۰:۰۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
فرید

تعریف و تمجید استاد

سال اول دوم دبیرستان بودم که اخرای کلاس زبان رفتنم بود، سطح کلاس بالا بود و تعداد نفرات کم. یه ترم تنها من بودم که قبول شدم و مابقی همه رد شدن. ترم بعد تشکیل نشد کلاس، ولی کلاس قبلی برای بچه هایی که رد شده بودن تشکیل شد که من نرفتم. دلیلش هم این بود که اون روزا از خدام بود به هر دلیل تعطیل شه، اخه چندین سال بود که آرامش و آسایش رو ازم گرفته بود. از یه طرف باید میرفتی مدرسه از اون طرف، خرد و خسته میرفتی زبان، درس های خودت هم یه طرف.

اون ترمی که کلاس من تشکیل نشد، بچه های رد شده نقل کردند که استاد منو مثال زده که باید مثل من بود و منو به دیکشنری تشبیه کرده بود.

ترم بعد که بچه ها اومدن بالا و دوباره کلاس تشکیل شد، رفتم ولی افت خیلی محسوسی داشتم درست مثل ورزشکاری که بعد از یک دوره مصدومیت فرم هیکلش رو از دست داده و دیگه اون ورزشکار سابق نیست.


۰۹ اسفند ۹۸ ، ۲۳:۴۷ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
فرید

سالروز اعزام به جزیره

پارسال هم چنین روزی بار و بنه رو جمع کردیم و با کیف بزرگ و سنگین و دو تا پتو رفتیم برای تقسیم، گروه گروه اسم خوندن و تقسیم شدیم اما هنوز معلوم نیست کجا افتادیم، مثل همین روزا هم بارونی بود و وقتی مسئول ما لیست رو میخوند برای حضور غیاب بارون نم نمی میزد.

جای همه نبود تو دو تا اتوبوسی که برای ما آماده کرده بودن و یه عده ای که عموما متاهل بودن فرستادن مرخصی و ما عازم جاده شدیم. ظهر ناهار تن ماهی خوردیم و اخرای شب رسیدیم بندرلنگه پادگان، اونجا هم بعد از تفتیش رفتیم آسایشگاه تا فردا صبح که عازم اسکله شدیم. زمانی که سوار شناور نشده بودم طنفهمیدم که سر و کارم به جزیره افتاده. اما اون روزا ایمان قوی ای داشتم که هر چه خدا بخواد همون میشه و اصلا حرف ها و نقل قول های بچه ها اثری روم نداشت و حتی حین آموزشی که همه استرس و هول و ولای تقسیم شدن داشتن من به اندازه سرسوزنی تو فکرش نبودم. این ایمان قوی ادامه داشت تا رفتن به جزیره و بعد هم افتادن در یگان پدافند و بعد قبضه ۱۰، اما شب اول که رفتم قبضه، ایمانم پودر شد و شروع کردم به اعتراض که خدایا جا از این بدتر نبود؟

فردا صبح نیم ساعت پیاده روی کردم برای اینکه شاید تونستم کاری کنم ولی نشد و بعد ها هم نشد و تا آخر خدمت همون جا بودم و چه چالش ها که با اون دست و پنجه نرم نکردم تو این قبضه.

بعد ها فهمیدم که از لحاظ هایی ضعیف بودم و توفیق اجباری مواجهه با این چالش ها موجب قوی تر شدن من شد و اعتراضم رو پس گرفتم از خدا. البته ناگفته نماند گاه و بی گاه هم از بی خوابی و گرما و دردسر ها طاقتم طاق میشد شکایت میکردم که خدایا این چه بساطی بود برای ما درست کردی.


۰۸ اسفند ۹۸ ، ۰۳:۳۸ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
فرید

یاد دوران سربازی بخیر

یادش بخیر

اون همه چالش و دردسر چه زود گذشت و تموم شد

بی خوابی

هوای آشغال شرجی حزیره

سر و کله زدن با سربازایی که حرف راستشون اسم و فامیلشون بود

سر و کله زدن با دیکتاتوری های فرماندهان نظامی

فکر و خیال کار و بار بعد از سربازی

زیرآبی رفتن و پیراهن در آوردن یواشکی سر پست

ترک پست ها

پست دادن تو شب و روز های بارونی

منظره های زیبای رعد و برق روی خلیج فارس که میخ کوبت میکرد

کاملا آبکش شدن فقط برای ۱۰ دقیقه پیاده رفتن

خیس عرق شدن برای یه دست شویی ناقابل رفتن تو گرمای روز

چقدر دلم تنگ شده برای اون روزا 

فقط ۳ ماه گذشته از پایان خدمت اما آه و ناله های حین خدمت از دست خدمت کجا و دلتنگی الان کجا! چه تناقض عجیبی.

شیرین تر از همه دوران آموزشی بود، اونم تو سرمای عجیب و غریب زمستون شیراز، پادگان احمد بن موسی. میدان صبح گاه، کلاس ها و...  هر چه به ذهنم میرسه اول و آخر سرما هست و همه چیز با سرما عجین شده بود. عجیب بود چون ۴ سالِ قبل از سربازی رو شیراز بودم و چنین زمستونی ندیده بودم.

خلاصه یادت بخیر، هر چه بودی و هر طور بودی الان خاطره ای بیش نیستی...

۰۸ اسفند ۹۸ ، ۰۳:۰۸ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
فرید