بیستمین نوشته رو می نویسم و پایان جمله رو نقطه نمیذارم چون هنوز اول راهیم

چند سالی از  شروع بمباران های بی رحمانه ابهامات می گذرد و هر چند اوایل، به معنای واقعی کلمه، نابود شدم اما کم کم عادت کردم و یاد گرفتم که زندگی، زین پس یعنی دست و پنجه نرم کردن با چالش ها. همه ی مشکلات و معضلات و یا هر عنوان دیگه ای مثل مسائل، فقط چالش هستند که چاره ای جز دست و پنجه نرم کردن با آنها نداری. حتی اگر تو دست از سرش برداری،‌او ول کن نیست.

کم کم یاد گرفتم که از چالش نترسم و نباید ترسید و اصلا ترس نداره، چون آخرش یا به مطلوب میرسی یا نه و این ترس نداره. کم کم یاد گرفتم که برای تغییر اوضاع، باید به استقبال تحول رفت و با آغوش گرم از تحول پذیرایی کرد و هم پای تحولات پیش رفت. کم کم یاد گرفتم، نق زدن دردی رو درمون نمی کنه و باید به دنبال حل مسئله و راه حل و راه کار بود. کم کم تنهایی رو بیش تر احساس کردم چون نمی تونستم و نمی خواستم مثل دیگران نسبت به مسائل زندگی خودم و دیگران و جامعه و بشریت بی تفاوت و بی احساس باشم. کم کم مثل بچه های کار یاد گرفتم که باید روی پای خودم بایستم و تنهایی طی مسیر کنم.

کم کم زمین خوردن ها برایم کم درد تر و عادی تر شد و محکم تر و شجاع تر شدم. در همان حال که لحظه ها را مشغول دست و پنجه نرم کردن با مسائل و مشکلات بودم، نفهمیدم کی بزرگ شدم و کی زمان از مقابلم گذر کرد که ندیدمش...

حس غریبانه و در عین حال شیرینی است. در لا به لای همین فراز و نشیب ها و در میان دنیای پر پیچ و خم اندیشه، دوستی یافتم که دیگران نامش را خدا می نهند. من خدای خودم و رفیق و هم نشین خودم را در دنیای خودم یافتم، برعکس عموم مردم که خدا را از میان کتاب های دینی و مذهبی می یابند.

ارزشمند ترین و بهترین یافته ی من در ازای عمری که داده ام، «خدایم» بوده است و از خدایم، آرامش، اعتماد و اطمینان کسب کرده ام که توشه ی ادامه ی سفر و ماجراجویی من خواهد بود.